خداي من

روزي داشتم در كنار ساحل قدم مي زدم اما به جاي دو رد پا چهار رد پا بود، آن رد پاي خدا بود وقتي كم كم به يك چاله ي بزرگ رسيدم رد پا كم رنگ و كم رنگ تر شد تا وقتي به چاله رسيدم ديگر وقت يك رد پا بيش تر نبود و بعد از آن كه از چاله بيرون آمدم به خدا گفتم :چرا در چاله مرا تنها گذاشتي ؟ خدا به من گفت:بنده ام آن رده پايي كه تو ديدي رد پايمن بود نه تو



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در سه شنبه 15 / 11 / 1391برچسب:,ساعت 4:48 بعد از ظهر توسط f.m |
نمايش باکس نظرات
بستن باکس نظرات